"من با عشق و محبت نگاهت میکنم و از تماشای کمال و بالندگی تو به وجد می آیم"
اینو مامانم دیروز واسم نوشته بود و بهم هدیه داد. ذوق مرگ شدم. بغلش کردم. قربون صدقه ش رفتم. بوسش کردم. چند نوبت.
بابامم بغل کردم. دستشو بوس کردم. ازش عذر خواهی کردم. بابت نگرانی ها و ناراحتی های که اخیرن بهش تحمیل کرده بودم. بهش گفتم که چه بابای خوبیه. که چقدر دوسش دارم.
متقابلن اونم بهم گفت که : "منم خیلی دوستت دارم"
بال دراوردم. باورم نمیشد بابام داره عشقش بهم رو به زبون میاره! اخه همیشه فقط با رفتارش عشقشو نشونم میداد. ذوق مرگ شدم.
تصمیم گرفتم بعد از این تحت هر شرایطی هربار که چشممون به همدیگه میوفته یه لبخند خوشگل تحویلش بدم
رابطه م با خانوادم خیلی بهتر شده.
به همین سادگی با یکم صحبت و بوس و بغل و لبخند. نمیدونم چرا زودتر از اینا این کارو انجام نداده بودم. شاید منتظر بودم اونا پیش قدم بشن. شاید اونام منتظر بودن تا تغییر امیدوار کننده ای از من ببینن.
نمیدونم
به هر حال احساس خیلی خوبی دارم
هوووومممم.
جالبه. اگه گاهی وقتا دلیلی برای زندگی کردن نداری، بجاش میتونی دلیلی برای زندگیه اونایی که دوستت دارن باشی.
درباره این سایت