محل تبلیغات شما



.اولین باری که مخفی گاه قرص هامو کشف کردن هنوز یادمه. می تونستم بعدش توی هزار سوراخ موش قایمشون کنم. اما نکردم.
و بعدها بازم از همونجا قرص ازم بیرون کشیدن.
ضرر مالی و عاطفی بم وارد شد. در نتیجه منم جاشون رو عوض کردم. اما فقط چند وجب اونطرف تر. دقیقن جلوی چشم. فقط کافی بود یکی توی چهارچوب در اتاقم واسته و با دقت بهش نیگا کنه.
من میدونستم بلاخره یه روز میاد که یکی دقت کنه.
و این موضوع مضطربم میکرد. (شایدم اسم حسی که بهم میداد چیز دیگه ای بود؟)
تاحالا سر کلی موضوعات دیگه هم بگـ.ـا رفتم. و تک تکِ "اولین بارها" رو هنوز یادمه
اما این به این دلیل نبود که بگی ادمِ اممممم کلمه اش نوک زبونمه ها. نمیاد چرا؟ اه. منظورم از این ادماییه که حواسشون به جزئیات نیست. اونایی که اسون میتونی مچشون رو بگیری.
میخوام بگم چون سر این موضوعات کوچیک مچم رو گرفتن دلیل نمیشه که بگی همچین ادمی ام. نه
فقط. کیف میده.
اینکه نگران این باشی که نکنه کسی بفهمه
اما اینکه خیالت راحت باشه که : "وای همه میدونن من چقد ادم مثبتی ام" اصلن کیف نمیده.
یکم خطر کن. سیگار بکن. نئشه کن. دوست پسر جور کن. حال کن. خیانت کن. بـ.ـگا برو یکم.
یکم زنده باش. زندگی کن یکم

اقای بداخلاق اخمو


ساعت یک شب بود. برای قدم زدن بیرون رفته بودم. داشتم برمیگشتم. توی شیخ بهایی بودم. نشستم رو پله های یه فروشگاه تا سیگارمو روشن کنم
از دور دیدم یه دختر چادری از اونطرف خیابون توی پیاده-رو داره با عجله رد میشه. یه پراید ام سرعتشو کم کرده بود و داشت پا به پاش میرفت و یه چیزایی بش میگفت. صداشو نمیشنیدم.
حدس زدم باید شوهرش باشه. یا دوست پسرش. مثلن شاید حرفشون شده و قهر کرده پیاده شده و پسره ام داره اصرار میکنه که سوارش کنه و اینا.
روبروم که رسیدن دیدم این روند همچنان ادامه داره، در حالی که دختره نیگاشم نمیکرد و فقط داشت هر لحظه سرعت راه رفتنشو بیشتر میکرد.
یه مقدار جلوتر که رفتن دختر یهو برگشت. پرایده ام دنده عقب گرفت!
دختره فرار کرد رفت توی یه کوچه!
مشکوک شدم. حدس زدم باید مزاحمش شده باشه. پرایده ام پشت سرش گازشو گرفت رفت تو کوچه.
بلافاصله دختره بدو بدو از توی کوچه اومد بیرون. صداش کردم گفتم چیزی شده؟
منو که دید با تمام سرعتش دویید اومد پیشم. از قیافش معلوم بود خیلی ترسیده. ازش پرسیدم شوهرته؟ گفت نه میخواد بزور سوارم کنه. صداش خیلی میلرزید. خیلی ناراحت شدم
سیگارمو دادم دستش گفتم اینو نگه دار و حواست به کوله پشتیم باشه تا من بیام.
رفتم اونطرف خیابون. صداش کردم. بش گفتم شازده ماشین خودته؟ گفت فرمایش؟
گفتم این دختری که بش گیر دادی اهلش نیس. پلاکت رو برداشتم. ادم باش. وقتی میبینی طرف دلش نیست راهتو بکش و برو. این همسایمونه (الکی گفتم همسایمونه). اگه بفهمم یه بار دیگه حتا از کنارش رد شدی میام پیدات میکنم و پدرتو درمیارم. الانم گورتو گم کن تا عصبانی نشدم.
گفت عصبانی شی چیکار میکنی؟ یه سیلی خوابوندم تو گوشش
از این بچه سوسولا ام بود. دیده بود دختره ازش ترسیده، شیر شده بود. یکم چپ چپ نیگام کرد و رفت.
وقتی برگشتم پیش دختره دیدم دست و پاش داشت میلرزید. چشماشم پر اشک بود طفلی.
نشستیم رو پله ها. یکم آب و آبنبات همرام بود. دادم بش خورد. ده دیقه طول کشید تا لرزشش کم شد.
میترسید پرایده هنوز نرفته باشه. تا سر کوچه شون باش رفتم.
گفت از صبح تا شب توی یه فست فود کار میکنه. گفت بیشتر شبا اگه کسی باش نباشه موقع خونه رفتن مزاحمش میشن. میگفت کارشو دوست داره اما مجبوره یه شغل دیگه پیدا کنه که فقط روزا باشه.
دیشب من کار بدی نکرده بودم. اون داشت ازم تشکر میکرد. اما تمام مسیر رو من احساس شرمندگی میکردم.

    اقای بداخلاق اخمو



.
.
اره ما هر كارى كرديم اَخ بود، هر جايى بدبين اخمو
ما خوابيدم حتى اگه هوا طوفانى يخ بود
همش قاطى رفوزه ها. ميشيم تجديدى از خوب
ما دنيامون چه بى‌رحم بود، هركى خوب بود ميرفت زود
همش پُره استرس، هم آبجوى اسمى هم دود
درساى تستى مردود، نقشاى زندگى فقط طرح‌هاى مشكى كم بود
درداى عشقی هم توم، يه حرفاى زشتى هم موند
نميبينم ديگه من حتى بهشتى از دور
همش تاريكى، هى درد، مگه خب داريم انقد؟
همه چى قفل و منم ميزنم خاكى منبعد
چقد بده خدايى، كه انقده از همه لحاظ ازم جدايى
الآن بايد دوتايى، يه جاهايى بوديم اصن نفهمى كجايى، تيريپ خلسه و کمايى
تو منى، من شمايى، دنيا رو دريا میکردیم، ميشديم هر دو ماهى، اما موندى سر دوراهى
دلم داره يه خواهش، كه بگى چى شد نميوفتى ديگه به يادِش؟
من موندم و يه "چالش"، اونى كه گفت برى رو فقط ميخوام "بگامـ.ـش"
من موندم و يه دنيا كه تو اَزش گم شدى، منم و زدن و رفتنمو رد گم كنى
منم و پر شدن، تو هم از مردم پرى، منم و گچ برى مغزمو لش خورى با ترمزى كه تش بريد، منم و اشك و ويد
هه!
عجب رو بازى كردى! تو همه رفتارات فيلمه، كـ.ـيريه!
ميدونى؟ تو تنها هنرت اين كه ازم فيلم بگيريه !!
هه!
عجب مرامى داشتى! تو منو تو هر سرابى كاشتى.
دلهره. فاز بد. توَهم. كاش تموم شه اين قهرا بى آشتى.


من اگه ميزنم تو گوشِت، قلبم ام ميلرزه ولى.
اين غروبو دوس ندارم ميزنم طلوع شه
خونِ همه صورتم، خونِ همه جونت
چون قرمزه رنگ زبونت، ميزنم كه جور شه
ميزنم كه پا شى، از خوابِ خمارى
ميزنم كه پاک شى، رو برگام يه غبارى
ميزنم ميگيرم هر چيزى كه دارى
ميزنم با قدرت. ولى پر ريزه كارى
دنبالِ تنوع، باختم. اون همش برد
من همه چيزم بِهم ريخت تا تنم به تنش خورد
همون بهتر كه لش برد ، بيخودى روزو نشمر
گشنگيشم پاى منه، ميزد حتا معدش غر
دنبال مو تو ظرفِ غذا بود، گيرو همش سه پيچه
دائمن به فكرِ اين بود كه فقط بپيچه
ميبست دروغ و داد و دوز و كَلک به ريشِت
بى جنبه و بى بته، ميزد فقط به ريشه
من ميبرم و ميدوزم، ميسوزم و ميسوزم
ميپوسم و ميپوسم، تا روشن شى از ديروزم
من بيست چهار ساعتى روزم ، بى خواسته هام پيروزم
من بيست هميشه. بى نوزدم، ولى خسته‌ام از ديروزم
نوش جونت بفرما، ولى خب اين وسط رفتيم به فاک يه سر ما
يه چشممون به گرما، يه چشم به سوز و سرما
يه دوتا چشم هم اضافه شد كه پشته سر ما
.

.
.
نوش جونت عزززيزززم ، پشت سر من برو بگو كه من مريضم
اگه بازم ميخواى بگو برات بريزم، من وصلِ شيلنگ يه ريزم
هنو بى دنده تيزم، پس بپا نخور به ميزم
كه دست به مهره بازيه، با اينكه هنوزم خيسه مهره قاضيه
ميزنم، بد ام ميزنم كه نگى راضيه
من بى مخم و بى كله، نگو صحنه سازيه
ميزنم به قلعه، نميذارم كه به اين راحتيا ببلعه
انگا اصليتم نازيه، ننم ازم آسيه
پس سعى نكن كه وايسى هى
من از اونام كه خنده رو صورتم ماسيده
و هى خودشو پاس ميده
من اونيم كه فحش ميخوره ولى راس ميگه، چون زبونش فارسيه
چون بين اين همه اون آدم آسيه
.

.
.


اینکه دوست دختر/پسر داشته باشی اما نشه بش دس بزنی،
 شبیه این میمونه که اینترنتی یه دوچرخه سفارش دادی و خوشحالی که دیگه صاحب دوچرخه شدی.
اما بعد از چند روز. میاد. در جعبه باز میشه. و میبینی که تایر نداره!
.یک دوچرخه ی بدون تایر.
تنها کاری که میشه باش کرد اینه که بذاریش گوشه ی خونه و نیگاش کنی. نمیشه باش بیرون رفت. نمیشه باش حس و حال دوچرخه سوارها رو داشت.
دوچرخه داری. اما نداری. دوچرخه داری. اما دلت یه کاملش رو میخواد

    اقای بداخلاق اخمو


.

توی اتوبوس بودم. پشت چراغ قرمز بودیم. ترافیک بود
اونطرف خیابون یه چادرمشکی داشت برخلاف جهت حرکت ما راه میومد. دستش توی کیفش بود. دستشو که دراورد یه چیزی از کیفش افتاد رو زمین. شاید کیف پولش بود.
دلم میخواست از جام پاشم. پنجره  رو باز کنم. صداش کنم. بگم بهش. موقعیتشو داشتم.
اما نگفتم. بجاش تو دلم گفتم کـــ.ص ننه ش.
چراغ سبز شد. اتوبوس حرکت کرد. نگاهِ من ولی به همون نقطه قفل شده بود. پشیمون شده بودم.
این ماجرا واسه چند روز پیشه. اما هنوز توی ذهنمه. چرا کمکش نکردم؟
سعی کردم به خودم دلداری بدم. مثلن گفتم خب از اون دسته ادم هایی بود که حالم ازشون بهم میخوره. یا گفتم شاید کارت ویزیتی چیزی بود. یا حتا این احتمالو دادم که شاید اشغال بوده و خواسته نامحسوس بندازه کف خیابون. اما موفق نشدم. چون ته دلم میدونم که اون یک "انسان" بود و کاری که من کردم "اخلاقی" نبود.
داره با ما چیکار میکنه این خدا؟ چطور میتونه ببینه مارو اما هیچ کاری نکنه؟
اصن ما هیچی. ما ععدی نیستیم که. شاید سرش شلوغ تر از این حرفاس
اما فاجعه های بزرگ تاریخ چطور؟ کشتارهای چند صد هزار نفری چطور؟ چرا دخالت نکرد؟
فقط نگین چون صبر کرده تا اون دنیا حساب کتاب کنه. چون شاید یکی همین دنیا رو بیشتر دوس داشته باشه.
دلیل اصلیش این نیست. نه. این نمیتونه باشه. دلیل اصلیش اینه که یا خدا وجود نداره. یا اگرم وجود داره از این قانون تبعیت میکنه که : "خدا نباید هیچگونه دخالتی در زندگی انسان ها داشته باشه"
پس براچی دعا میکنین؟ چون فقط دارین الکی خودتونو دلداری میدین.
اینو به خاطرت بسپار

    اقای بداخلاق اخمو


.چهارتا صندلی توی ایستگاه اتوبوس بود
از راست به چپ : 1یه دختر سانترال مانترال - 2خالی - 3یه دماغ که اطرافش با چادر احاطه شده - 4خالی
-میتونستم مث بعضی از کصـ.ـخلا سرپا واستم.
-مینونستم مث بعضی از کفی ها روی شماره 2 بشینم. کنار دختره
-میتونستم مث ادمای معمولی بی تفاوت یکی از صندلی ها رو بشینم خبر مرگم
اما دقیقن رفتم روی صندلی شماره 4 بغل اون "خواهر دماغ" نشستم. حضرت دماغ اولش یکم از درون ویبره زدن ولی بعدش نمیدونم به چی فکر کردن که اقدامات تدافعی رو مبذول فرمودن و پاشدن و روی صندلی شماره 2 نشستن تا  یه صندلی فاصله بین من و حضرت ایجاد بشه.
خب هر سیب زمینی دیگه ای ام که بجای من بود بش برمیخورد، نه؟
در نتیجه پاشدم روی صندلی 3 نشستم. بی ملاحضه. لنگ ها وا. برخلاف همیشه م.
دماغ محاصره شد. از چپ و راس. توسط من و دختر سانتراله.
فکرشو بکن؟ تحریک شونده ی درجه یک باشی و از دو طرف بمالوننت/ (البته این صـ.ـکس توی ذهن حضرت داشت صورت میگرفت) (ما عادی نشسته بودیم)
خلاصه چند ثانیه نشد که باز ویبره زد. فک کنم باز آبش اومد. بعدشم پاشد گشاد گشادی رفت.
به نظرم از اولشم واسه همین از خونه دراومده اومده بود. حتمن حاج اغاشون درگیر مسائل اخروی بوده.
به نظرم کم کم این جنگ داره (باید) شروع بشه. بین "ما" و "اونا"
و وای از اون روزی که من رهبر دسته ی "ما" باشم

اقای بداخلاق اخمو


سه-چهار روز پیش مرد.
من تاثیری روم نداشت. فقط از اون روز تاحالا دچار خارش شدم بسکه دوندگی کردم براش
بابام اما ناراحت شد. داداشاش ام همینطور. عمه هام ام همینطور
منم دیدم اونا ناراحت شدن ناراحت شدم

اقای بداخلاق


"من با عشق و محبت نگاهت میکنم و از تماشای کمال و بالندگی تو به وجد می آیم"
اینو مامانم دیروز واسم نوشته بود و بهم هدیه داد. ذوق مرگ شدم. بغلش کردم. قربون صدقه ش رفتم. بوسش کردم. چند نوبت.
بابامم بغل کردم. دستشو بوس کردم. ازش عذر خواهی کردم. بابت نگرانی ها و ناراحتی های که اخیرن بهش تحمیل کرده بودم. بهش گفتم که چه بابای خوبیه. که چقدر دوسش دارم.
متقابلن اونم بهم گفت که : "منم خیلی دوستت دارم"
بال دراوردم. باورم نمیشد بابام داره عشقش بهم رو به زبون میاره! اخه همیشه فقط با رفتارش عشقشو نشونم میداد. ذوق مرگ شدم.
تصمیم گرفتم بعد از این تحت هر شرایطی هربار که چشممون به همدیگه میوفته یه لبخند خوشگل تحویلش بدم
رابطه م با خانوادم خیلی بهتر شده.
به همین سادگی با یکم صحبت و بوس و بغل و لبخند. نمیدونم چرا زودتر از اینا این کارو انجام نداده بودم. شاید منتظر بودم اونا پیش قدم بشن. شاید اونام منتظر بودن تا تغییر امیدوار کننده ای از من ببینن.
نمیدونم
 به هر حال احساس خیلی خوبی دارم
هوووومممم.
جالبه. اگه گاهی وقتا دلیلی برای زندگی کردن نداری، بجاش میتونی دلیلی برای زندگیه اونایی که دوستت دارن باشی.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها